معنی وحشت و ترس

حل جدول

وحشت و ترس

هراس ، خوف ، دهشت ، بیم ، رعب


ترس و وحشت

پروا

زلفین، رعب، پروا

زلیفن


موجب ترس و وحشت

وحشتناک


وحشت

ترس، هراس

لغت نامه دهخدا

وحشت

وحشت. [وَ ش َ] (ع اِمص) تنهایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (بهار عجم) (آنندراج):
با تو برآمیختنم آرزوست
وزهمه کس وحشت و بیگانگی.
سعدی.
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.
|| ترس. (منتهی الارب) (آنندراج). ترس و بیم و هراس و هول و دهشت. (ناظم الاطباء). و با لفظ افتادن، آوردن، بردن، خوردن، پذیرفتن، دادن، داشتن، کردن و کشیدن صرف شود. (از بهار عجم) (آنندراج).
- باوحشت، ترسناک. وحشت دار:
گر آن شبهای باوحشت نبودی
نمیدانست سعدی قدر امروز.
سعدی.
- وحشت آباد، جایی وحشت آور:
در آن وحشت آباد فترت پذیر
شده دولت شه مرا دستگیر.
نظامی.
از وحشت آباد عالم فانی به نزهت سرای جاودانی انتقال نمود. (حبیب السیر ج 3).
- وحشت آمیز، ناپسند و غیرمطبوع. (ناظم الاطباء).
- وحشت بردن، زایل کردن وحشت. برطرف ساختن آن:
نسبت کند دو رشته ٔ همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه میبرد.
صائب (از آنندراج).
- وحشت پذیرفتن، وحشت کردن. ترسیدن: تا باشد که مؤانست گیرد و وحشت نپذیرد. (گلستان سعدی).
- وحشت خوردن، وحشت داشتن. غم خوردن:
بی تکلف می غربت به دل شاد خورم
نام همدم چو برم وحشت همزاد خورم.
سعید اشرف (از آنندراج).
- وحشت داشتن، ترس داشتن. بیم داشتن:
چنان خوش است به آزادگی مرا صائب
که وحشت نفس از نقش بوریا دارم.
صائب (از آنندراج).
- وحشت زده، ترسیده. آنکه وحشت دارد:
آن اره که از تیزی دندان چکدش زهر
در مشرب وحشت زدگان سین سلام است.
صائب (از آنندراج).
- وحشت فزا، فزاینده ٔ ترس ووحشت:
خواهی که جان به شط سلامت برون بری
بگریز از این جزیره ٔ وحشت فزای خاک.
خاقانی.
- وحشت کده، جای وحشت:
غزال وحشی من رو به صحرای دگر دارد
مرا آهو از این وحشتکده آواره میسازد.
صائب (از آنندراج).
- وحشت کردن، گریختن. ترسیدن:
چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه ٔ دل بود و ز دل خانه جدا داشت.
صائب (از آنندراج).
- وحشت کشیدن، وحشت داشتن. ترسیدن:
غوطه زن در بحر حیرت ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب میباید کشید.
صائب (از آنندراج).
- وحشت گاه، جای وحشت و ترس:
بشتابی گذرم صائب از این وحشتگاه
که ز هر آبله ام بانگ درا برخیزد.
صائب (از آنندراج).
- وحشت گرفتن، ترسیدن. وحشت پیدا کردن:
گردباد از من طریق دشت پیمایی گرفت
وحشت از مجنون من آهوی صحرایی گرفت.
صائب (از آنندراج).
- وحشتناک، ترسناک. هولناک. (ناظم الاطباء).
|| نفرت. || اندوه. || اضطراب و پریشانی. || دلتنگی. (ناظم الاطباء).


ترس و باک

ترس و باک.[ت َ س ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) وحشت. بیم. خوف.
- بی ترس و باک، بی ترس و بی باک.خالی از وحشت و بیم:
که تا گیتی از هر بدی پاک کرد
جهان جمله بی ترس و بی باک کرد.
فردوسی.


ترس

ترس. [ت َ] (اِ) پارسی باستان و اوستایی ترس، اشکاشمی تراس، گورانی ترس، گلیکی ترس. (حاشیه ٔ برهان چ معین). خوف و بیم. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیم و هراس. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مصدر آن ترسیدن است و اسم آن ترسا و ترسان. (انجمن آرا) (آنندراج). با کردن و خوردن مستعمل. (آنندراج):
بیامد دوان پهلوان سپاه
پر از ترس و امید نزدیک شاه.
فردوسی.
بدو گفت سهراب کاندر گذشت
ز من ترس و تیمار سوی تو گشت.
فردوسی.
روم من بمیدان کینه، دلیر
که از ترس من افکند چنگ شیر.
فردوسی.
ایا کرده در بینی ات حرص ورس
از ایزد نیایدْت یک ذره ترس ؟
لبیبی.
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا.
ناصرخسرو.
سخن بسیار باشد جرأتم نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن.
ناصرخسرو.
می فروش اندر خرابات ایمنست امروز و من
پیش محراب اندرم با بیم و ترس و با هرب.
ناصرخسرو.
ای شاه دو معنی را ماند بتو خاقانی
کاندر دل از آن هر دو، ترس است که جان کاهد.
خاقانی.
لیکن بدان دیار نیایم ز ترس آنک
پرآبهاست دره و من سگ گزیده ام.
خاقانی.
- با ترس و باک، با ترس و بیم، ترسان و متوحش:
چو یک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسب با ترس و باک.
فردوسی.
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست وشد شاه با ترس و باک.
فردوسی.
- با ترس و بیم، ترسان و متوحش. نگران و ناآرام. مضطرب و پریشان:
دل مادر از درد گشته دونیم
همه شب همی بود باترس و بیم.
فردوسی.
- بی ترس و باک، پردل و باجرأت. جسور و باشهامت. قوی دل و بی اضطراب:
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی بآسمان بر پراکند خاک.
فردوسی.
تویی آفریننده ٔ آب و خاک
برین نرّه دیوان بی ترس و باک.
فردوسی.
- پیش ترس، مدافع. بلاگردان:
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضه ٔ دین را ز بیضه خوار غراب.
خاقانی.
- ترس و باک، خوف و هراس. وحشت و نگرانی. ترس و بیم:
بد و نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک.
فردوسی.
بزور جهاندار یزدان پاک
بیفکندم از دل همه ترس و باک.
فردوسی.
بیک روی بر نام یزدان پاک
کزویست امید و هم ترس و باک.
فردوسی.
- خداترس، ترسنده از خدا. آنکه در اعمال و رفتارش خدا را ناظر و حاضر قرار دهد. کسی که بر شریعت و عدالت باشد. خلاف ناخداترس:
خداترس را بر رعیت گمار.
(بوستان).
- ناخداترس، بی باک از خدا. آنکه از غضب خدا نهراسد و هر عملی را مرتکب شود. کسی که از شریعت و عدالت عدول کند. گناهکار:
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
بر آن ناخداترس بی نام و ننگ.
سعدی (بوستان).
سباحان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود.
سعدی (بوستان).
- امثال:
ترس برادر مرگ است، نظیر: از بندگیرد بداندیش پند. لایقوم الناس الا بالسیف. (امثال وحکم دهخدا).

فرهنگ فارسی هوشیار

وحشت

تنهائی، ترس و بیم، هول

فرهنگ عمید

وحشت

ترس بسیار،
اندوه و ترس، دلتنگی از تنهایی،
[قدیمی] تنهایی، خلوت،
[قدیمی] رمندگی، دوری،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

وحشت

هراس، ترس، بیم

کلمات بیگانه به فارسی

وحشت

هراس - ترس - بیم

فرهنگ معین

وحشت

(وَ شَ) [ع. وحشه] (اِ.) ترس، هراس.

مترادف و متضاد زبان فارسی

وحشت

بیم، پروا، ترس، ترور، توهم، خوف، دهشت، رعب، رم، واهمه، وهم، هراس، هول

معادل ابجد

وحشت و ترس

1380

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری